بهار عمر من رفت و ندیدم روی نیکویت
شتاء و صیف بگذشت و ندیدم گلشن مویت
حبیبا مردم از هجران ترحم کن به حال من
نظر هر سوی بنمودم ندیدم حسن دلجویت
سحرگاهان به آب دیدگان خود وضو کردم
نماز عشق را خواندم به محراب دو ابرویت
عزیز مصر دل بنگر بر این حال پریشانم
که با سرمایه اندک روان گردیده ام سویت
تصدق کن مرا با یک تبسم یوسف زهرا
که جان خویش بسپارم ز شوق دیدن رویت
انیس و مونس دلهای زار و خسته و نالان
رهائی اوفتاد اندر کمند تار گیسویت
پشتیبانی